آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره

آرشیدا خورشید زندگی من

بهانه های جدید دخملی

وای خدایا نمیدونم این حرفها رو از کجا یاد میگیری؟ دو سه شب پیش ازم پرسیدی مامان عمه یعنی چی؟خاله یعنی چی؟منم برات تعریف کردم غافل از اینکه شما داری مقدمه چینی میکنی. چون بعدش به من گفتی من عمه میشم یا خاله؟ و گفتن هیچکدوم من همانا و دو ساعت گریه کردن شما همانا و اصرار و اصرا که باید یه نی نی داشته باشیم. میگفتی من فقط تنهام بقیه خواهر و برادر دارن میگفتی پانیا هست اما برامون کافی نیست. ما یه نی نی برای خودمون میخوایم خلاصه اینکه این قصه سر درازی داره...... چون باز هم بعداز ظهر همین برنامه رو داشتیم. با این تفاوت که آخرش بهم گفتی حالا که تو نی نی نمیاری خودم بزرگ شدم نی نی میارم       خوب من برای تک...
26 دی 1392

خدایا این فرشته مهربان کیست که از آسمان برایمان هدیه کرده ای؟

عزیزدلم سلااااااااااااااام فرشته کوچولوی آسمونی این مدتها سرم خیلی شلوغ بوده...هم من هم مامان مریمی.... مامانی که معاون مدرسه شده منم که ساعت های کاریم بیشتر شده صبح تا ظهر میرم مدرسه بعدازظهرها هم موسسه زبان و کلاسهای فوق  و ضمن خدمت و....و شبها 8 میرسم که تازه باید درس بخونم و بعد هم لالاااااااا.... حالا موندم این وسط ماشین بخرم چه کنم؟؟؟؟؟؟؟؟ خلاصه اگه اومدی بخونی بعدها گله نکنی خاله جووونی عکسهاتم توی فرصت بعدی حتما میذارم گل زیبای خاله این 3ماه مثل برق گذشت و با همه ی خستگی هاش واقعا لذت میبرم ازینهمه تلاشم و استقلالم و بیشتر ازهمه ارتباطم با اینهمه فسقلی شیطون و کاش ما بزرگترا یاد بگیریم که تو دنیا مثله بچه ها : - زو...
5 دی 1392

مدرسه رفتن دخملی

فکر کنم حدود سه ماهی میشه که وبت رو آپ نکردم و اونم به خاطر مشغله زیاد بود. روزها دارن تند تند سپری میشن و تو هر روز بزرگتر و خانم تر و عاقلتر میشی.  از اول مهر میری پیش دبستانی که البته این یکماه اخیر رو به خاطر سرماخوردگی میموندی خونه مادرجون. یه حادثه دیگه هم اتفاق افتاده که الان اصلا حس نوشتن در موردش رو ندارم هر وقت تونستم با این قضیه کنار بیام میام و مینویسمش.   روز اول مدرسه:     اینجا از مدرسه برگشتیم و شما بیست ثانیه بعدش خوابیدی:   ...
2 دی 1392
1